تفسیر: وقتی زنی می گوید دوست دارم یه تکیه گاه قوی تو زندگی داشته باشم و ... یعنی چه ؟


تفسیر:

وقتی زنی می گوید "دوست دارم یه تکیه گاه قوی تو زندگی داشته باشم که تو سخت ترین شرایط بهش تکیه کنم"

یعنی چه؟ 

یعنی اینکه دوست داره مردی رو پیدا کنه که

  • پولدار باشه
  • براش ماشین بخره
  • خونه در اختیارش قرار بده
  • هر تغییری از مرد خواست در ظاهرش بده مرد بی چون و چرا و بدون تاخیر اطاعت کنه
  • خرج خونشو بده
  • ببردش خارج از کشور مثل ترکیه برای زندگی تا به محض اینکه پاشو گذاشت زمین لگد بزنه به مرد و بگه "دیگه حسی ندارم" !
  • مرد شرایطی رو فراهم کنه تا سرکار بتونه ادامه تحصیل بده - البته این بار هم تا یک مدرک بی ارزش ولی دهان پرکن بگیره باز شروع کنه به لگد زدن و بگرده دنبال یک مرد دیگه تا پلش کنه
  • در این فاصله "تکیه دادن" خودشو بزنه به گدایی و بی پولی و حسابی جیبشو پرکنه، برای این کار بهتره چند کارت بانکی داشته باشه و اون اصل کاری رو که
    می تونه عابر بانک ملت باشه رو نکنه تا حس ترحم مرد رو برانگیزه
  • وانمود بکنه که مرد رو برای پول نمی خواد تا به این صورت مرد حماقتش برانگیخته بشه و همه چیزش رو به پاش بریزه

زنان زندگی ساز قدیم و دختران و زنان خانمان سوز امروزی


دختر امروزی وارد زندگی مردی نمی شود تا زندگی بسازد. می آید تا غارت کند. می آید تا ویران کند. می آید تا روح و روان مردی را که با هزاران امید وارد زندگی مشترک شده را نابود کند. می آید تا از مرد
پلی بسازد برای جاه طلبی های دور و دراز و بی پایانش.
برای زن امروز جامعه ایران مرد تنها وسیله است و ابزار. وسیله ایست برای رسیدن به اهداف کوتاه مدت زن و بعد از رسیدن به این اهداف انهدام پل و جستجو به دنبال پلی دیگر.

زن امروز جامعه ایران از جانب شیطان و نمایندگان او در زمین ماموریت یافته است که جامعه را به این سو هدایت و به مردمان بقبولاند که انسانها تنها پلی هستند برای عبور و بس.
زن امروز جامعه ایران آمده است تا ریشه مردانگی، معرفت، مروت، صداقت و جوانمردی را بخشکاند. آمده است تا نگاه مردان جامعه ایران را که روزی به مرام و جوانمردی و غیرت و البته نگاه به آسمان و اهداف بلند در جهان شهره بودند به سقف دادگاههای خانواده و آسایشگاههای روانی و مراکز ترک اعتیاد میخکوب کند.
این است رسالت زن امروز جامعه ایران.

جوان ساده لوح و دختری که اصلا اخم نمی کرد

حمید دانشجوی طویله هایی که نامش را دانشگاه نهاده اند بود. روزی به مادرش گفت که عاشق دختری به نام میترا شده. به مادرش می گفت که میترا بسیار مهربان است و اصلا اخم نمی کند!

حمید خر شد و با میترا ازدواج کرد. یک سال از زندگی مشترک این دو نگذشته بود که میترا با رئیس اداره اش علنا ریخت روی هم و شروع به جفتک انداختن نمود. سرانجام از دادگاه خانواده سر درآورد و مهریه 2000 سکه ای خود را به اجرا گذاشت. حمید که جز ارث پدری و متعلقات داخل شلوارش هیج از دنیا نداشت رو به میترا کرد و به او التماس کرد که لااقل از خانه پدری او بگذرد. سرانجام کار به آنجا رسید که قاضی عادل! حکم داد که حمید باید 2000 سکه را بپردازد و حکم داد که مهریه حق هم خوابگی میتراست. و ناله های حمید به جایی نرسید.

اکنون میترا در آغوش رئیس اداره خود و چند نفر دیگر است و خانه پدری حمید به فروش رفته است و مادر و خواهران حمید آواره شدند.


میترا نیز با پولی که به جیب زده است به خریت حمید و دیگر جوانان می خندد. میترا همچنان مهربان است و اخم نمی کند. همچنان هر 6 ماه یک بار به سراغ دکترش می رود تا با پولی اندک زیر نقاب او بوتاکس تزریق کند و او را خندان نگهدارد. میترا به این نقاب بی اخم نیاز دارد تا بتواند جوانان دیگری را نیز مانند حمید خرتر کند و حساب بانکی خود را پرتر کند.


سالها گذشته است و تازه حمید فهمیده است که میترا چرا اخم نمی کرده است !


اندر حکایت دختران و دانشگاه


این روزها در هر روستایی و هر قریه ای یک به اصطلاح دانشگاه به وجود آمده است.

دانشگاه به جایی گفته می شود که چند نیمکت و یک تخته سیاه و چند قطعه گچ و دارای سقف باشد. این تعریف جدیدی است که در سالهای اخیر از دانشگاه ارائه شده است.

خانواده های آگاه و فرهیخته در ایران نیز برای آنکه از در و همسایه کم نیاورند و مهندس و دکتر و وکیل و وزیر (البته از نوع قلابی آن) تحویل جامعه دهند اقدام به ارسال فرزندان دلبند و تحفه خود به این دانشگاهها کردند.

لیلا از شیراز آمد تهران ، ساناز از تهران رفت زاهدان، گیلدا از تبریز رفت اهواز، سولماز از اهواز رفت مشهد، نازناز از مشهد رفت کرمان، میترا از یزد رفت بندرعباس، الهه از آستارا رفت جزیره کیش! و خلاصه دختران ساکن این کشور در سراسر ایران پراکنده شدند ...

و اینگونه بود که این عزیزان دور از چشم پدر و مادر چه ها که نکردند و در خوابگاه های دانشجویی و خانه های اجاره یی مجردی دختران چه ها که نگذشت و البته خوش گذشت !

پدر و مادر بیچاره که نمی توانست خرج دانشگاه را بدهد دختر را به امان خدا رها کرد و تو خود بخوان حکایت مفصل.

میترا که طعم آزادی را دور از چشم خانواده چشیده بود دیگر نمی خواست به دیار خود بازگردد و روستا و شهر خود را با مدرک دانشگاهی خود که کاغذ پاره ای بیش نبود آباد کند. دوست داشت همچنان دور از خانواده باشد و هرچه

می خواهد بکند.

حکیمی از خویش پرسید این دختران شهرستانی در تهران چه می کنند؟ در شهری که اجاره یک اتاق در آن ماهی 500،000 تومان است و حقوق یک فرد با توجه به پایه وزارت کار به سختی از ماهی 500،000 تجاوز می کند و با این هزینه های آنچنانی زندگی چه می کنند و از کجا پول در می آورند؟

و اینگونه شد که جایی به نام دانشگاه مقدمه ای شد برای پرورش روسپی هایی که در لایه های زیرزمینی شهر به کاسبی مشغولند، دخترانی که روسپی گری شغل دوم آنهاست گرچه در ظاهر کارمند فلان سازمان و شرکت و اداره هستند.